وقایع و خاطرات زندگی من

عکس، خاطره و وقایع زندگی مرتضی شاکری

عکس، خاطره و وقایع زندگی مرتضی شاکری

وقایع و خاطرات زندگی من

با سلام، در این بلاگ سعی خواهم کرد که درد دل ها، دست نوشته ها،وقایع و خاطرات، از جمله عکس، و مطالب دیگری که به نظرم جالب باشند را با مخاطبین به اشتراک بزارم. امیدوارم بلاگ مفید و سرگرم کننده ای از آب در بیاد.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب با موضوع «درد دلها» ثبت شده است

افسوس که نامه جوانی طی شد 

و آن تازه بهار زندگانی دی شد

وآن مرغطرب که نام او بود شباب 

فریاد ندانم کی آمدوکی شد خیام

 


یک عمر به کودکی به استاد شدیم

یک عمر زاستادی خود شاد شدیم

افسوس ندانیم که ما را چه رسید

از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم خیام


 


در کارگه کوزه گری بودم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

هر یک به زبان حال با من گفتند

کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش خیام


 


اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو دانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من خیام


 


شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری پا بستی

گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم

آیا تو چنان که می نمایی هستی خیام


 


آن به که در این زمانه کم گیری دوست 

با اهل زمانه صحبت از دور نکوست 

آنکس که به جمگی ترا تکیه بر اوست 

چون چشم خرد باز کنی دشمنت اوست خیام


 


در هر دشتی که لاله زاری بوده است

آن لاله ز خون شهریاری بوده است

چو برگ بنفشه کز زمین می روید 

خالیست که بر رخ نگاری بوده است خیام


 


چون آب به جویباروچون باد به دشت 

روزی دگر از نوبت عمرم بگذشت 

هرگز غم دوروز مرا یاد نگشت 

روزی که نیامدست و روزی که گذشت خیام


 


ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب 

وز گردش دوران سرو سامان مطلب

درمان طلبی درد تو افزون گردد

با درد بسازو هیچ درمان مطلب خیام


 


تا کی غم آن خورم که دارم یا نه

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست

کاین دم که فرو برم برآرم یا نه خیام


 


از منزل کفر تا به دین یک قدم است

وز عالم شک تا یقین یک نفس است

این یک نفس عزیز را خوش میدار

کز حاصل عمر ما همین یک نفس است خیام


 


نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است خیام 


 


ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است

دریاب که هفته دگر خاک شده است

می نوش و گلی بچین که تا درنگری

گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است خیام


 


افسوس که سرمایه زکف بیرون شد 

در پای اجل بسی جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پرسم از وی

کاحوال مسافران دنیا چون شد خیام


 


عمرت تا کی به خودپرستی گذرد

یا در پی نیستی و هستی گذرد

می خور که چنین عمر که غم در پی اوست

آن به که بخواب یا به مستی گذرد خیام


 


ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام زما و نه نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود خیام


 


دیدم به سر عمارتی مردی فرد

کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد

وان گِل با زبان حال با او می گفت

ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد خیام


 


این قافله عمر عجب می گذرد

دریاب دمی که با طرب می گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب می گذرد خیام


 


یک قطره آب بود و با دریا شد

یک ذره خاک و با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد خیام


 


از جمله رفتگان این راه دراز

باز آمده ای کو که به ما گوید باز

هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز

چیزی نگذاری که نمی آیی باز خیام


 


ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم

با این همه مستی زتو هُشیار تریم

تو خون کسان خوری و ما خون رزان

انصاف بده کدام خونخوار تریم؟ خیام


 


بر خیر و مخور غم جهان گذران

خوش باشو دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت به تو خود نیامدی از دگران خیام


 


در کارگه کوزه گری کردم رای

بر پله چرخ دیدم استاد بپای

می کرد دلیر کوزه را دسته و سر

از کله پادشاه و از دست گدای خیام


 


هنگام سپیده دم خروس سحری

دانی که چرا همی کند نوحه گری

یعنی که نمودند در آیینه صبح

کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری خیام


 










۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۳۷
مرتضی شاکری

به نقل از یکی از دوستان که قابل دونسته بودن و نظر گذاشته بودن. با اجازه این دوستمون مطلبشون رو اینجا پست می کنم. با تشکر از این دوست عزیز.

به آدمها نباید زیاد نزدیک شد.
آدمها با ابهاماتشان زیباترند.
با چیزهایی که در موردشان نمیبینیم و نمیدانیم دوست داشتنی ترند خواستنی ترند.
به شناختشان در حدی که میخواهند باید رضایت داد چون شناخت بیشتر در هر صورت ناامید کننده خواهد بود.
میشود برای شناخت یک آدم زمان گذاشت میشود وارد حبابش شد و دنیای یک نفریش را فهمید و پرده از رازهای مگویش برداشت اما نمی ارزد...
چنین موفقیتی هرگز به خراب شدن تصویر و تصور زیبایی که از او در ذهن ساخته اید نمی ارزد
آدم ها همینند که هستند آنها نمیتوانند خوبی ها یا بدیهایشان را پنهان کنند.
این را خوب میشود فهمید.
بدون اینکه نیازی باشد زیاد کشفشان کنی.
در هر رابطه و از هر نوع آدمها از دور زیباترند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۵۴
مرتضی شاکری

از خوانندهای محترم مطالب وبلاگ صمیمانه خواهش می کنم در مورد وبلاگ و مطالب ارائه شده نظر بدن. حتی می تونیم مطالب ارائه شده رو به بحث بزاریم. در هر حال از اینکه مطالب رو می خونین متشکرم. موفق باشین.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۲۷
مرتضی شاکری

ساعت حدودا ده و نیم شبه، توو خیابونه سربازشهید تبریز توی ماشین شیشه رو دادم پایین و منتظر خانومم هستم که رفته واسه  معلم مارینا یه کادوی روز معلم از جنس این کریستالا بخره. صدای موزیک رو هم بلند کردم و توی عالم هپروت دارم سیر می کنم. نگاهم به ماشینا و عابرین در حال عبوره و بی فکر دارم به اینو اون نیگا می کنم. اونوقت بود که یه خانوم جوون چادری سر تا مشکی توجهم رو به خودش جلب کرد. از کنار ماشینا و توی خیابون داشت در مسیر مخالف راه میرفت. به خودم گفتم چرا از پیاده رو نمی ره. جلوتر که اومد، دیدم داره آروم آروم طوری که کسی متوجه نشه گریه می کنه و هر چند وقت یه بار اشکهاش رو با دستمال پاک می کنه. از کنار ماشین رد شد و رفت. کی می دونه دردش چی بود و واسه چی داشت گریه می کرد. شاید مریضی داشت، شاید با خونوادش حرفش شده بود، شاید بعد از سالها دل بستن به کسی که فکر می کرد می تونه روش حساب کنه ازش جدا شده بود، شاید مشکلش پول بود و توی خونه نون واسه خوردن نداشتن، شاید برادراش توی خیابون با یه پسر دیده بودنش و رگ غیرتشون باد کرده بود، شاید پدرش معتاد بود و از اون می خواست که بره کار بکنه و خرج مواد اون رو بده، شاید توی یک کارگاهی کار می کرده که صاحب کارش چیز دیگه ای ازش خواسته بود و بیرونش کرده بود، شاید داشته واسه جهیزیش کار می کرده که کارگاه تو این وضعیت ورشکست شده، شاید داشته از داروخونه بر می گشته که پول نداشته داروهای برادر کوچیک یا مادرش رو بگیره، شاید و هزارتا شاید دیگه.


نمی دونم چرا بچه های عقب مونده ذهنی یه آسایشگاه که چند سال پیش رفته بودم اومد جلو چشم. گفنم حداقل یه روزی واسه خاطر دل خودمم که شده هفته ای یه روز می رم بهشون سر بزنم و شایدم یه کلاس انگلیسی هم واسشون گذاشتیم. توی این فکرا بودم که صدای بوق یه ماشین من رو از هپروت بیرونم آورد و دیدم که جلوی پل یه خونه پارک کردم. 

و به خودم گفتم، مرتضی، از اینا زیاد داریم و زندگی همچنان ادامه دارد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۲۰
مرتضی شاکری