ساعت حدودا ده و نیم شبه، توو خیابونه سربازشهید تبریز توی ماشین شیشه رو دادم پایین و منتظر خانومم هستم که رفته واسه معلم مارینا یه کادوی روز معلم از جنس این کریستالا بخره. صدای موزیک رو هم بلند کردم و توی عالم هپروت دارم سیر می کنم. نگاهم به ماشینا و عابرین در حال عبوره و بی فکر دارم به اینو اون نیگا می کنم. اونوقت بود که یه خانوم جوون چادری سر تا مشکی توجهم رو به خودش جلب کرد. از کنار ماشینا و توی خیابون داشت در مسیر مخالف راه میرفت. به خودم گفتم چرا از پیاده رو نمی ره. جلوتر که اومد، دیدم داره آروم آروم طوری که کسی متوجه نشه گریه می کنه و هر چند وقت یه بار اشکهاش رو با دستمال پاک می کنه. از کنار ماشین رد شد و رفت. کی می دونه دردش چی بود و واسه چی داشت گریه می کرد. شاید مریضی داشت، شاید با خونوادش حرفش شده بود، شاید بعد از سالها دل بستن به کسی که فکر می کرد می تونه روش حساب کنه ازش جدا شده بود، شاید مشکلش پول بود و توی خونه نون واسه خوردن نداشتن، شاید برادراش توی خیابون با یه پسر دیده بودنش و رگ غیرتشون باد کرده بود، شاید پدرش معتاد بود و از اون می خواست که بره کار بکنه و خرج مواد اون رو بده، شاید توی یک کارگاهی کار می کرده که صاحب کارش چیز دیگه ای ازش خواسته بود و بیرونش کرده بود، شاید داشته واسه جهیزیش کار می کرده که کارگاه تو این وضعیت ورشکست شده، شاید داشته از داروخونه بر می گشته که پول نداشته داروهای برادر کوچیک یا مادرش رو بگیره، شاید و هزارتا شاید دیگه.